دست نوشته های من

ورق پاره هایی که دست مایه ی تنهایی یه دلداده در کوی دوست میتونه باشه!!!

نیمه شب

ساعت حدود ۱ نیمه شب است و من در افکارم به زن جوانی فکر میکنم که با هزاران درد سر به بالین میگذارد.

بدون هیچ اعتراضی دست نوازش هر کس و نا کسی را تحمل میکند تنها درخواستش از آنان مقدار ناچیزی است در قبال...

او جوان است و هزاران مشکل از هم اکنون دارد و در سر هزاران آرزو میپروراند.

کمی آن طرف تر پنجره باز خانه ای چشمم را به سوی آنجا سوق میدهد دو کودک نو پا در حال بازی کردن و مادر خانه مشغول تمیز کردن.   پدر تازه از راه رسیده و نم نمک به سوی اتاق فرزندانش گام بر میدارد.

صدای خنده هاشن به وضوح به گوش میرسد     

        با من بیا این طرف دیوار

نقشو نگارهای دیگری هم هست....

پارکی شالوده ناپاکی های جوانان تاب و سرسره هایش زنگ زده....

چرا کسی اینجا بازی نمیکند؟!؟

چرا همه سر در گریبان اند؟!؟

پارک وحشت است.لباس های کهنه به تن جوانانی که میبایست در پشت میز ریاست میبودند . اکنون در نیمه های شب به دنبال جایی برای ساعتی خواب و چرت های مداوم باشد...

چه اندیشه ای در سر دارند؟!؟

فکر اینکه موادشان را از کجا تهیه کنند؟!؟

فکر خواب خوب روزهای خوشی؟!؟

به چه میاندیشند؟!؟

باز هم دوربین چشمانم را کمی آن طرف تر میبرم خواستی بیا....

بیا تو هم با من شریک باش در دردهای جامعه و شاید هم خوشی هایش .

با اینکه نیمه شب است اما چراغ خیلی از خانه ها هنوز رواست

   هه هه هه !!!!

نه آن چراغی که به مسجد حرام است      نمیدانم شایدم رواست

بگذریم   

 راستی من جایم را هنوز به تو نگفته ام

من       پشت بامم     جایی که میشود گفت به خدا نزدیکتر میشوم

حقارت از اینجا خوب پیداست که این حیوان ناطق چه به روز و روزگار خود آورده است نه در همه موارد...

به عنوان نمونه آنجا را ببین جوانی که با شور و شوق به مطالعه مشغول است هر چند به پشت خوابیده وپاهایش را به مانند اسبی تیز پا به این طرف و ان طرف سوق میدهد

   بگذار بیارمش جلوتر.....

کتابش....

کتاب تست زنی آسان برای دروس عمومی

به به !!!سوژه اکنون کنکوری است...

به آنانی که روزگارشان خوش است تبریک میگویم اینها همانهایند که آینده روشن دارندو من از این موضوع بسیار خرسندم که هنوز هم هستند کسانی که به خود باور دارند....

میوه های اینجا در هم است هر کدام رنگ و بو وطعمی دارند...

دکتر    مهندس 

دلال    معتاد

حق با کیست؟

حق مسلم از ان کیست؟

تویی که میخوانی؟

منی که میبینمو مینویسم؟؟؟

کسی که تجربه میکند؟؟؟

چه کسی؟؟؟؟

همه چیز مهیاست

لبخند و شکر خنده

شور و شعف بنده

دعوا و جدل هم که دگر

برده عق و هوش از شما و من شرمنده

کمی اهسته تر گام بردار

کودک لاغر اندامی زیر پایت به خواب شبانگاهی رفته است   نکند بیدار شود

چند وقتی است مادرش را ندیده

شب ها به زور میخوابد

او فقط و فقط ۹ ماهش است

آنجا را ببین!!!!

الهی قربان پنجه های نازک و نهیفت   

   فدای تار موهای سپیدت

که این چنین آرام و متین قرصهایت را پشت به پشت هم مرتب کرده ای و به ساعت زل زده ای!!!!

چند دقیقه بیشتر نمانده به وقتش میخوری و میخوابی

خسته شده ای از خوردنشان

میدانم .....

انشاالله که خوب میشوی...

کسی پشت پنجره اییستاده است جالب است چشمهایش به دنبال کسی میگردد

تو نشانی ات را ندادی     نکند سراغ تو را میگیرد....

صبر کن !!!

پنجره را باز کرد انگار کسی را میخواند

چیزی نگو تا ببینم چه میخواهد؟

با صدایی لرزان مر میخواند این       این  

وجود من است این                         منم

که هر از گاهی از بعد خارج میشوم

چرا پریشانم؟!؟

تسکین میخواهم پی تو پرواز میکنم   بیا

این من و من را آشتی بده..............

 

 

نویسنده: کیمیا کمانگر ׀ تاریخ: پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

کیمیا
کیمیا ک:کمر خم نمودن ی:یک عاشق در زندگی و م:مردن برای ی:یکدانه زندگیت در ا:اوج ناباوری از قدیم گفته اند کیمیا گری سحر است وکیمیا گر ساحر منی که کیمیایم نه سحر بودم و نه ساحر اما ای کاش ساحری میآموختم تا آنچه را که انتظارش را میکشیدم اتفاق می افتاد هیچ کدام از تلاش هایم به نتیجه مطلوب نرسید نه یار و نه دلداری دل و دلدار کیستند دنیای حاضر نه از کیمیا ها خبر دارد نه از کیمیا گران میاورند تو را به خواسته خویش بازی میدهند به هر نا کجا آباد که بخواهند تا چرخ گردون به روی تو میافتد دلت به رحم میاید و بازی نمیدهی انها را چه زود باور میکنی که انها کیمیا گر نبودند و هرگز تو را به بازی نگرفته اند واژه ها را هم حالا من و تو بازی میدهیم و خودمان به دست دیگران بازی میخوریم کی خسته میشویم خدا میداند... اما این را بدان که من در بازی تو هنوز هم در گیرم و شاید این تویی که بازی را واگذار خواهی کرد چرا که من تا بی نهایتش بازی خواهم کرد و این بار تو را من مسخر خود خواهم کرد....
نویسنده: کیمیا کمانگر ׀ تاریخ: پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نه اول و نه اخر...

نه برای اولین بار و نه برای آخرین بار     بلکه  برای  هزالرمین بار و بارهای دیگر

باز هم پر و لبریز از حس نیازم و هنوز هم تو نیستی!!!!

کاش احوال تو را میدانستم که در این دوری به چه می اندیشی به که؟!؟

من به با تو بودن

         به تو رسیدن

                   وبا تو تمام شدن را در افکار پریشانم جستجو میکنم.

گاهی که لبریز و نیازمند وجودت میشوم تو را در خواب میبینم...

چه شور و شوقی دارد خواب من با وجود تو همه جا زیبا میشود   همه جا عطر تو را میگیرد

وعده این دیدار هیچ کس جز تو نمیداند.....

نویسنده: کیمیا کمانگر ׀ تاریخ: سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

کویر...

دلم دیگر به مانند کویر است

سرد و بی ریا          صاف و زلال   

امشب که در کویرم 

                          خودم   هم کویریه کویریم

کویری که هیچ کس در آن نیست

یارای هیچ چیز را ندارد

بی تاب و توان   خسته از تمام گسل ها و زمین لرزه های دیرینه به جا مانده در دلش

صفحه سفید و پاک دلش به زمین آفتاب زده ای مانند گشته

ترک خورده       بی صدا

هر کس روی آن پایی نهاد و برفت تو هنوز نیامده از پایش انداختی نمیدانستی که این چنین است.........

                      و هنوز هم باور نداری و او را کودک پنداشته ای....

نویسنده: کیمیا کمانگر ׀ تاریخ: سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

در امتداد لحظه ها...
مدتی است که در امتداد ثانیه ها به دنبال نشانی از تو میگردم

 

خبری

                        یاد بودی

                                              عکسی

                                                                هیچ کدام!!!!

مهمان ناخوانده دلم بودی و صاحب منزل شدی و باز هم هیچ

                     نکند                نکند خانه این دل برایت ننسازگار امده است که اینچنن سرد و بی  مهر گشته ای؟؟؟؟؟؟

نویسنده: کیمیا کمانگر ׀ تاریخ: یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دلنواز

امشب به نوای دل مینویسم...

 

امشب را دلم میگوید...

امشب از واقعیت ها به دورم...

ساعت ۱ نیمه شب است و مانند منبع لایزالش تک و بی همتاست...

تاریکی.سکوت.در گوشم صدایی میشنوم آشناست...

دلنشین و آرام ملایم صدایم میزند این تویی که مرا میخوانی این حرف دل است  

آری !!!تو آمده ای و مرا میخوانی!!!

این بار نه با جسم که با تمام وجود و روح و روان به سراغت میآیم.  هنوز هم صلابت داری!!!

هنوز هم نگاهت نافذ است!!!هنوز هم برای من باورش سخت است که آمده ای و با تو سخن میگویم:

خوشحالم حالت خوب است و دماغت چاق دلم برایت تنگ بود چرا زودتر نیامدی؟!؟

چرا چیزی نمیگویی؟

                  چرا فقط نگاه میکنی؟

-----چند دقیقه گذشته   در افکارم غوطه ور بودم دلم سمت تو بود!!!

ولی به عمق وجودت راه نیافت!

          نمیدانم چرا؟            

                             به همین خاطر بود که صدایی دیگر نشنیدم باز هم میایم به سویت پاما اینبار دگرگون و منقلب می آیم....

تا صدایت کنم و پاسخ چرا های ذهنم را بیابم.میبینی چه قدر دلم تنگ است؟!؟

برای دیدنت ثانیه شمار ساعت از کار افتتاده همه با من سر ناسازگاری دارند چرا؟

به خود می آیم ای دل غافل این منم که در ساعت متوقف گشته ام

روز و روزگار میگذرد...

                                کیست که برای دل تنگم نقشه شادی کشیده باشد؟؟؟

چه کسی میداند که منی هستم؟؟؟؟

شاید از بیخبری گوشه ای افتاده ام و کسی از حال و روزم خبر ندارد!!!

نویسنده: کیمیا کمانگر ׀ تاریخ: یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

چشم در راه...
چه خوش گفت نیمای یوش ما      که تو را من چشم در راهم....

 

و من تنهای تنها با هزاران فکر در هم چشم در راهم

 همیشه بد بیاری پشت بد بیاری

نیستی نیستی تا ببینی

دیگر نمیتوانم این روزها را تحمل کنم

تو را به جان تمام جاهای خالی دلم و دلت دوست دارم و هنوز به دیدار دوباره ات میاندیشم!!!

تورا من چشم در راهم مادامی که هستم مهربانم.

نویسنده: کیمیا کمانگر ׀ تاریخ: یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

زلزله....
امروز مات و مبهوت آسفالت خیابانها بودم که چه عظمتی دارند و چه تحملی  همه جور رفتاری را در سینه انبار دارند و از هیچ چیز و هیچ کس نمینالد و هر از گاهی در دلشان احساس سنگسنی میکنند و دهان باز میکنند.آری!!!

 

زمینی که اینگونه سخت و محکم است روزی این چنین میشود...

تا به حال اندیشیده ای؟

حال اگر انسان با ان روح لطیف اندوه به دل داشته باشد چه میشود؟ نه زمین است که با زمین لرزه آرام گیرد نه اسمان که با ابر بارنده....

اگر ساکت و آرام و در یک جا ساکنمبه اینها فکر میکنم به گسلها و ورقه های تکتونیکی وجودم ......

نویسنده: کیمیا کمانگر ׀ تاریخ: یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

تبسم.....

زیباترین لبخندم ان زمان بود که تو امدی           تورا باور کردم هر روز بیشتر از روزهای پیش

حرفهایت    نگاهت   صدایت  همه و همه دال بر این بودند که عاشقی در راه است

         امدی و همه چیز را دگرگون کردی

     ربودی جسم و روح را!!!!!!!!!

شایسته انی که جان را در نگاهت فنا کنم!

سزاوار عشقیی که قلب را اهدایش کنم!!

و اینگونه پس چندی انتظار تو امدی و لبخند بر لبان عاشقت نقش بست.

نویسنده: کیمیا کمانگر ׀ تاریخ: یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

زندگی

زندگی همین تکرار امروز و فرداهاست

همین ورق زدن سر رسید ها و نگاشتن از روزهای نبود است

همین دغدغه های بی مورد و نابجای روزهاست

همین احساس اکنون است

همین دلزدگی ها و گاهی خوشی هاست

همین دقیقه های مانده تا شب!!!!

همین لحظه های تلخی که ارزوی اتمامشان را دارم!!!!

نویسنده: کیمیا کمانگر ׀ تاریخ: یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

اعتنا...
کدامین روز و شب را بی تو گذرانده ام که اینگونه حیرانت گشته ام

 

حیران صورتی نادیده  احساسی نشکفته  حرفی نشنیده!!!

من مانده ام با بخچه ای از حرفهای طلایی و ناب

هیچ کدام معنا نشد برایم

تو که میدانستی معنی درد را

حس عاشق شدن را

         چرا اینگونه تند امدی؟؟؟؟؟

نویسنده: کیمیا کمانگر ׀ تاریخ: یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

این جا تهران است...

این جا تهران است


عجب دیار غریبی است.دل خوش به ان بودم سرزمینم محل امن و آرامی است اما حیف همه ارزوهایم بر باد رفت

به یقین میدانم که هیچ جا آرام و امن نیست هیچ نگاهی دید خوبی ندارد.

این جا باید چادر داشت.این جا باید سیاه پوشید.

سیاه پوشید تا همه بدانند که زنان این اب و خاک از ترس چشمان هرزو و نا پاک مردان در عزایند.

سیاهی چادر را با کمال میل در هر شرایطی در گرمی تابستان و سردی زمستان میان برف و باران با جان و دل ترجیح میدهند.

انها فهمیده اند انها دانسته اند که این سرزمین پر از نگاه هرزه و نا پاک و الوده است.

چقدر سخت و چقدر دیر باور کردم.

این جا زنان را وسیله می پندارند.دلم حال و هوایی را میخواهد که زن را ارزشمند بدند و همان فرشته و طلای ناب باشد.

نه وسیله ای برای رفع خستگی نه برای لحظه ای خوش بودن.

این جا کاری کرده اند گه بعضی از همان زنها به دنبال فروش عصمت خویش اند.

این جا دیگر اسلام نمانده  کدام گوشه و کنار حرف و سخنی از دین و شریعت است؟

اینجا عشق و عاشقی مرده است.

اینجا هوس است و هوس و دروغ و ریا

خیانت این جا بیداد میکندزن دست در جیب مرد دیگری میکند و مرد نیز هم اغوش دیگریست.

این میان کودکان ما چه گناهی کرده اند؟

این جا  جای اس که زن حق وروود به خانه را ندارد مگر با اذن شوهر.که او نیز به بهانه ای گوشی را خاموش میکند و پی عیش و نوش با دیگری است.

این ا همه زود از هم خسته میشود و برای هم تکراری.

باز هم میگویم   میدانم که چشم ها را نبسته ای و خوب میبینی اما انقدر همه گناه ها اینجا بیداد کرده است که حرف های نا گفته ما را هر کسی مداندو از ان بی اعتنا میگذرد.

میدونی میخوام چی بگم؟

میخوام بگم اینجا   اره بازم اینجا      همان داری است که هیچ کس جنبه هیچ کاری را ندارد نه مردان    نه زنان

هیچ کدام

کم مانده که چشمها به کف پاها مایل شوند .

ازدحام سخنان جوانان سر از تخم در اورده درکه عصر ها در جای جای این شهر مشغول غرو لند و دلبردن هستند هم بیداد میکند.

اهای خانوم شماره....خوشگله....

گاهی از زن بودن خود نیز بیزار میشوم...

میخواهم سرد و ضمخت باشم .

دلم دیگر تحمل ای دیدن ها را ندارد دیگر تحمل نگاه های سنگین را ندارد.

جالب است دیوانه هم از عشق و عاشقی سرش میشود خنده دار است اما او به زن یا دختر باب میلش سلام مدهد و ابراز علاقه میکند....

میبینی؟تا حالا به این لوده بازی ها توجه کرده ای؟

به این شهر پر از هر انچه که میتوان نام نهاد اندیشیده ای؟

تو کجای این شهری من کجایم؟؟؟؟؟؟

این جا همه چیز بیداد میکند نمیتوانم لحظه ای ارام باشم....

اینجا حق مظلوم هم ادا نمیشود...

اینجا مظلوم محکوم است............برای زهز چشم گرفتن بی زبانترین ها محکومند....

خلاصه کنم بحث را......

این بود همان شهری که پیتخت نامش نهادند........

این جا

این جا                                        تهران است

                                                                   شهر همه جور الودگی!!!!!!!

نویسنده: کیمیا کمانگر ׀ تاریخ: یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نشانی
در میان تمام انسانهایی که از کنارم میگذرند نشانه های تو را جستجو میکنم و به تهی بودنت میرسم

 

چرا که نو

تنها کسی هستی که مانندی نداری و من نیز به خود میبالم

تو را مرکزجانم قرار داده ام   

   تو را قلب و جان نام نهادم تا جایت امن باشد و نبودت نبودم باشد

شده ام سایه و  هنوز به تو نرسیده ام!!!!!

نویسنده: کیمیا کمانگر ׀ تاریخ: یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مدارا کن مرا...
مدارا کن مرا گر چه دشوار است  عشقت را نمیتوانم از یاد ببرم چرا که به تو تا بی کران وابسته ام

 

تمام فکر و ذهنم را ربوده ای هر جا بنگرم تو را می یابم

جنست از هر چه انسانست به دور است تو فرشته ای بر این عرض بی مایه  بر این گذر دنیا نام

تو همان نور عشقی که پی آن بودم

ای کاش میدیدی که چگونه قلب و تمام روحم به یاد تو و با نام تو به لرزش در می آید.

کاش    و ای کاش....

        میدیدی روزهای نبودنت را چگونه سپری میکنم.

   گاهی قلم در دستانم می شکد و واژه  در دهانم تاب بر میدارد.

اما با همه اینها بدان که هنوز هم افسونگری....

نویسنده: کیمیا کمانگر ׀ تاریخ: یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید با سلام خدمت همه کسایی که وقت میذارن و مطالب وبلاگمو میخونن این وبلاگ به یمن وجود کسی درست شده که خودش هنوز وقت نکرده اونارو بخونه واسه همینم اوردمشون اینجا تا شما هم بخونیدشون و دربارشون نظر بدین تا جایی که بشه صرفا مطالب خودمو میذارم!!! امیدوارم به خوبی خودتون ببخشید شاد و پیروز باشید.


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , kimiyakamangar.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM