امشب به نوای دل مینویسم...
امشب را دلم میگوید...
امشب از واقعیت ها به دورم...
ساعت ۱ نیمه شب است و مانند منبع لایزالش تک و بی همتاست...
تاریکی.سکوت.در گوشم صدایی میشنوم آشناست...
دلنشین و آرام ملایم صدایم میزند این تویی که مرا میخوانی این حرف دل است
آری !!!تو آمده ای و مرا میخوانی!!!
این بار نه با جسم که با تمام وجود و روح و روان به سراغت میآیم. هنوز هم صلابت داری!!!
هنوز هم نگاهت نافذ است!!!هنوز هم برای من باورش سخت است که آمده ای و با تو سخن میگویم:
خوشحالم حالت خوب است و دماغت چاق دلم برایت تنگ بود چرا زودتر نیامدی؟!؟
چرا چیزی نمیگویی؟
چرا فقط نگاه میکنی؟
-----چند دقیقه گذشته در افکارم غوطه ور بودم دلم سمت تو بود!!!
ولی به عمق وجودت راه نیافت!
نمیدانم چرا؟
به همین خاطر بود که صدایی دیگر نشنیدم باز هم میایم به سویت پاما اینبار دگرگون و منقلب می آیم....
تا صدایت کنم و پاسخ چرا های ذهنم را بیابم.میبینی چه قدر دلم تنگ است؟!؟
برای دیدنت ثانیه شمار ساعت از کار افتتاده همه با من سر ناسازگاری دارند چرا؟
به خود می آیم ای دل غافل این منم که در ساعت متوقف گشته ام
روز و روزگار میگذرد...
کیست که برای دل تنگم نقشه شادی کشیده باشد؟؟؟
چه کسی میداند که منی هستم؟؟؟؟
شاید از بیخبری گوشه ای افتاده ام و کسی از حال و روزم خبر ندارد!!!
نظرات شما عزیزان:
|